بی مهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست

وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست

 

هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم

دور از رخِ تو چشمِ مرا نور نماندست

 

می‌رفت خیالِ تو ز چشمِ من و می‌گفت

هیهات از این گوشه که معمور نماندست

 

وصلِ تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست

 

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست

 

صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن

چون صبر توان کرد؟ که مقدور نماندست

 

در هجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است

گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست

 

حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست

 

غزل 39 حافظ     غزل 37 حافظ

لطفا به این مطلب امتیاز دهید!