بیا که قصرِ اَمَل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیادِ عمر بر بادست

 

غلامِ همتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود

ز هر چه رنگِ تعلق پذیرد آزادست

 

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروشِ عالَمِ غیبم چه مژده‌ها دادست

 

که ای بلندنظر شاهبازِ سِدره نشین

نشیمن تو نه این کُنجِ محنت آبادست

 

تو را ز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

 

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث، ز پیرِ طریقتم یادست

 

غمِ جهان مخور و پندِ من مَبَر از یاد

که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست

 

رضا به داده بده، وز جبین گره بگشای

که بر من و تو دَرِ اختیار نگشادست

 

مجو درستیِ عهد از جهانِ سست نهاد

که این عجوز، عروس هزاردامادست

 

نشان عهد و وفا نیست در تبسمِ گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست

 

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ؟

قبولِ خاطر و لطفِ سخن خدادادست

 

غزل 38 حافظ     غزل 36 حافظ

لطفا به این مطلب امتیاز دهید!